گفت تا آخرش با تو میمانم گفتم آخرش کجاست؟ گفت آخر دنیاست.... گفتم آخر دنیا کجاست؟ گفت از نگاهم پیداست... گفتم نگاه تو، رو به کجاست؟ گفت نگاهم رو به پایان زندگیست... گفتم پایان زندگی کجاست؟ گفت لحظه ای که از عشقت میمیرم! ...... مدتی گذشت ، او مرا تنها گذاشت ، قلبم بی صدا شکست... میدانستم آخرش همینجاست، جایی که برایم آشناست! همان زندان غمهاست ، فریاد شکستنهاست! گفتم اینجا همان لحظه ای بود که گفتی از عشقم میمیری؟ گفت سرنوشت من و تو از هم جداست! گفتم این بهانه است ، قلب من بازیچه دلهاست! گفت تقصیر خودت بود ، عشق در قصه هاست! گفتم اگر عشق در قصه هاست ، پس چرا با من عهد بستی! گفت تو اشتباه کردی که به پای من نشستی! سکوت کردم.... اشک ریختم
| نوشته شده توسط shaghayegh در یکشنبه 90/5/2 و ساعت 11:25 صبح | نظرات دیگران()