مچاله کن ،
بشکن ،
بند بزن ،
خط بزن ،
خلاصه راحت باش …
ارث پدرت نیست ،
دل تنهای من است !!!
گاهی، فقط گاهی فکر میکنم تمامش یک سوء تفاهم است؛
آن خنده ها، دستهای در هم گره کرده، نگاه های گرم..
دستهایم را می گیرد و می خندد...
بعد هر چه فکر میکنم یادم نمی آید به چه فکر میکردم !
دیگه بغض نکن عزیزم دارم از پیش تو می رم
می رم و یه گوشه بی تو سرد و بی صدا می میرم
من میرم از روزگارت گرچه سخته دل بریدن
گرچه مثل یک عذابه دیگه چشماتو ندیدن
می دونم چیزی ندارم واسه تو جز حس نفرت
من میرم تا که نباشی تو غم و غصه و غربت
دوست ندارم پیش چشمام بشی پژمرده و پرپر
من میرم تا زندگیتو دوباره بگیری از سر
نمیخوام خونه ی قلبم واسه تو بشه یه زندون
دوست ندارم دل پاکت بشه افسرده و ویرون
من باید بگذرم از تو موندنم واست عذابه
می دونم تا وقتی باشم حال و روز تو خرابه
من اگه خسته ام و پا واسه رفتن ندارم
یا که تلخه زندگیم حسرت عشق و میخورم
باورم اینه که باز رفتی میای
ندونستم که به این سختی باید دل ببرم
آرزوهام به هدر رفت و ازت خبر نیومد
به کسی بدی نکردم که حالا این سرم اومد
گمونم یادت رفته منو
گمونم سرگرم عشق شدی
میدونم خواسته جدا نشی
گمونم تو موندنی شدی
گمونم بی سر شدم ازت
دیگه با تو آروم ندارم
همه حرفام و پس میگیرم
گمونم که دوست ندارم
بی تو دنیا
نمی ارزه
تو با من باش
میدانم پیش از آنکه تو بگویی
.
حدس میزنم
که خواهی گریخت ...
از پیات نمیدوم
اما صدایت را در من جا بگذار ...
میدانم
که از من دل میکنی
راهت را نمیبندم نمیتوانم ببندم ..
اما عطر موهایت را در من جا بگذار ...
میدانم
که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمیشوم !!!
از پا نمیافتم !!!
اما رنگت را در من جا بگذار ...
من خیلی غمگین میشوم
اما گرمایت را در من جا بگذار ...
فرقش را با حالا میدانم
که فراموشم خواهی کرد
و من
اقیانوسی خواهم شد سیاه و غم انگیز
اما طعم ِ بودنت را در من جا بگذار ...
هر طور شده خواهی رفت
و من حق ندارم که تو را
نگه دارم
اما خودت را در من جا بگذار
... خودت را .. خودت را .. خودت را .. خودت را .. خودت را ....خودت را... خودترا .....
نمیدانم،نمیخواهم بدانم عشق یعنی چه؟
نمیفهمم که در مفهوم خلقت عاشقی معنای چی دارد
به من گفتند،
عشق یعنی انتظاربی ثمر
عشق یعنی بلبلی بی بال و پر
عشق یعنی داشتن سرنوشتی شورشور
عشق یعنی سرزمینی دور دور
حس عاشق رابه معشوق میشناسم،
حس عاقل را به معقول مینویسم
ولی افسوس!می دانم که در عاشق دگرصبری نمی ماند،دگرعقلی نمی ماند،دگرفهمی نمی ماند.
عشق آوندهای ساقه ی برگ است،
عشق زیبایی جدا از عالم درک است.
به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد
می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی می رسد روزی که تنها مرگ را باور کنی
می رسد روزی که تنها در کنار قبر من شعرهای کهنه ام را مو به مو از بر کنی
انتظار سخت است فراموش کردن هم سخت است اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از همه سخت تر است